وقتی که بچه ها کوچک بودن ، یک روی فرشی پهن می کردم روی فرش ، و بچه ها اسباب بازی هاشون را رو ی اون می گذاستند و بازی می کردند غرق در بازی بودن که زنگ در حیاط زده می سد فورا"رو فرشی را چهار گوشه اش را می گرفتیم و می بردیم توی اتاق ، مهمان وقتی غرق در صحبت می شد یواش یواش بچه ها اسباب بازی ها را می اوردند و اتاق نی شد پر از شادی و خنده ، و اسباب بازی الان دیگه نه اسباب بازی کف اتاقه و نه مهمون میاید زنگ در رو بزنه ، الان با صدای قلبم از خواب بیدار شدم دیدم
↧