دخترکی دیدم با کلاه بافتنی صورتی در کنار مادر دستفروش نشسته بود . دخترک خودش را درون کلاه بافتنی اش مخفی کرده بودو اشک چشمانش به زیر چانه اش نمایان بود ، مادر سفره ای در زیر بساطش که در مجموع ۱۰۰ تومان قیمت نداشت پهن کرده بود و دخترک کلاه صورتی خودش را به مادرش چسبانده بود و گریه می کرد ، یک اسکاج ظرفشویی خریدم . دستفروش گفت :اولین دشتم بوده عاقبت به خیر بشی ، با شتاب از کنار آنها عبور کردم ،
↧