وقتی سرم را بلند کردم در روی زانواهای پدرم خوابیده بودم به موهای سیاهش نگاه می کردم او به دستان من خیره شده بود و خیلی آهسته نوازش می کرد و لبخند میزد نگاهش زیبا بود کلامش آرامم می کرد .
برایم داشت قصه زندگی می کفت خوب گوش می کردم واز این که روی پاهای پدرم خوابیده بودم احساس شادمانی می کردم .
او می گفت :دخترم یواش یواش بزرگ می شه به من سلام می کنه من هم اونو می بوسم و دستش رو می گیرم با هم بازی می کنیم بازی های قشنگ فشنگ
یک روز صبح بابا جونم بلند شد و حاضر شد بره از خونه بیرون مامان گفت: کجا ؟صبح به این زودی بابا گفت : امروز می خواهم قایم موشک بازی کنم؟
مامان خندید. ولی بابا جدی گفت : همه تون چشماتنو ببندید من رفتم.
وقتی همه چشمانو باز کردیم بابا رفته بود .
پدرم: سال هاست به دنبالت می گردم نتوانسته ام پیدایت کنم تو در این بازی برنده شدی.
بابا جون روحت شاد باشه