دیروز وقتی توی بازارچه قدم می زدم اول لاله عباسی ها خود نمایی کرد کمی اون طرف تر یک میز بزر گ بود که روی اون پر از لوازم تحریر بود و مادر های مهربون دست بچه هاشون رو گرفته بودن و دور اون میز ایستاده بودن و مشغول تماشای رنگ بودن این میز منو برد به دنیای کودکی ام اون سال های دور با خاطرات رنگینش
بابا با دوچزخه اش وارد حیاط خونه می شد و از خورچین دوچرچه اش کلی دفتر چه و مداد رنگی و مداد های سوسمار نشان خود کار بیک و مرکب یک بغل قلم نی می گذاشت توی حیاط و بعد مارا صدا می کرد که بیایید کمک کنید . خدای من چقدر شادی اون روز بابا با خودش اورده بود
مامان هم اون سال روپوش های مدرسه مارو دوخته بود روپوش ما از اورمک مشکی بود با دکمه های سفید ویک کمر سفید هم می بستیم به کمر روپوش و یک یقه سفید هم داشتیم.
مامان موهای سرم رو شونه کرد و دو تا گیس بافت و پایین موها رو دوتا روبان پا پیونی زد
کم کم بزرگ شدم به دبیرستان رفتم که سال دوم دبیرستان لباسها از حالت مشکی خارج شد و لباس ما شد بلوز لیمویی و دامن طوسی
این رنگ لباس فقط برای یک سال بود و سال بعد بلوز ما سبز شد و دامن طوسی
رنگ لباس هر مدرسه با سلیقه مدیر مدرسه بود بعد شما هر دانش اموزی را می دیدی از رنگ لباسش تشخیص می دادی کدوم مدرسه درس می خونه چه دنیایی بود
پاییز فصل زندگی بود فصل اغاز بود فصل دیدار فصل یاد گیری فصل بالا رفتن و اموختن همه چیز پاییز نظم داشت .
حالا دیگه خودم روپوش نمی خواستم باید روپوش می دوختم
اولین سالی بود که خیاط شده بودم برای کلی از بچه های فامیل و خواهرم های خودم روپوش ابی پرزنگ با دکمه های نقره ای رنگ دوختم
هر پاییزی یک رنگی داشت پاییز بود که به خونه بخت رفتم
اولین بافتنی رو در پاییز بافتم یک بلوز به رنگ زرشگی پر رنگ و جلو سینه اش اسمش رو به فارسی بافته بودم
تمام پاییز ها بافتنی های رنگارنگ می بافتم
اخه اون سالها سال کمبود نفت بود و خونه ها سر د
سال های جنگ رو می گم که تو ی پاییز شروع شد
چقدر کلاه می بافتیم
نفت نبود اون سال های جنگی کرسی می گذاشتیم یاد اون ذغال ها بخیر
وبعد روپوش مدرسه برای پسر هام دوختم روپوش به رنگ سورمه ای با دو تا جیب که سیب ها رو چهار قاچ می کردم با کاغذ فویل می بستم توی جیبشون می گذاشتم
سیب چهار قاچ هم عالمی داشت
تا سال ها براشون دفترچه و مداد رنگی می خریدم اول مهر روز زندگی بود
تا اونا بزرگ شدن ؟
پاییز امسال خیلی خوشحالم
پاییز فصل حرکت است حرکتی بی نظییر
حالا یک سبد کاموا خریدم که برای نوه ام کلاه ببافم
کلاهی که لبه داشته باشه و از زیر اون یواشکی به دست های چروکیده من نگاه کنه
امروز صبحانه نون و پنیر و سیب خوردم به یاد سیب های چهار قاچ اول مهر
روز ها خیلی زود گذشت
اما ما؟
این نوشته رو تقدیم می کنم به تمام شاگرد مدرسه ای ها و مادر هاشون