نیمه تابستان بود یک روز خوب خدا برایم بود. ، صبح خیلی زود پدر خانواده تشک را از بالکن به اتقاق منتقل کرد و بسوی محل کار رفت ، با ارامش همیشگی صبحانه را میل کردم و خانه را مرتب و منظم کردم که هیچ گرد ، و خاکی در منزل نباشد ، متوجه یک رفتار غیر معمول در بدنم شدم ، در خانه ای زندگی می کردم که سه نسل در آنجا سکونت داشتند ، به طبقه پایین رفتم ، اخرین روز های رمصان بود به پدر بزرگ سلام و صبح به خیر گفتم ، مادر بزرگ در سفر بود .
↧