زندگی در شیراز آسان بود وقت زیاد داشتی ، در غربت بودیم و تنها . روزی زنگ درب منزل به صدا در آمد ، دوستم بود ، به واسطه بچه ها با هم آشنا شده بودیم ، او گفت: من می خواهم به شما قران یاد بدهم ، گفتم بسیار عالی امیدوارم شاگرد خوبی باشم . قران می دانستم بی بی جانم معلم مکتب بود( همیشه به همسایه ها قران می اموخت ) قران می خواندم ولی به روش امروز با لحجه عربی نمی توانستم بخوانم ، هر روز معلم عزیزم که در طبقه پایین ساختمان ساکن بود برای آموزش قران به منزل ما می
↧