یکی بود ویکی نبود بر تعداد فرزندان پدر اضافه می شد و بابا خیلی صبور و دوست داشتنی بود. اصلا به یاد ندارم که بابا بلند صحبت کرده باشد با متانت درس زندگی را به آرامی می گفت و نتیجه مثبت آنرا الان می دیدند . حالا باید قصه خودم و بابا را و بنویسم که خیلی دلتنگ آن روز ها هستم. کم کم فرزندان بزرگ می شدند و به سن مدرسه رسیدند من نفر دوم خانواده بودم که کلاس اول ابتدایی را شروع کردم، آن موقع بابا هم در کلاس های شبانه درس می خواند وشبها دیر به منزل می آمد.
↧