هر قصه ای آغازی دارد و پایانی ، امروز قصه بابا را به پایان می بریم . آذر ماه سال ۷۷ بود ، صبح زود تلفن زنگ زد ، پری خانم بود . پری خانم که چندین خونه با خونه آجر بهمنی قرمز فاصله داشت ، بود . آن زمان های نه چندان دور همیشه همسایه به کمک همسایه می آمد . ( چه زمان خوشحالی ، چه غم و اندوه ) بعد از احوال پرسی با پری خانم ،او غم انگیز گفت ،: اکبر آقا صبح رفته بود ، نون بخره وقتی می خواسته از خیابون عبور کند یک ماشین زده به پایش و ماشیتی فرار کرده و رفتگر محله
↧