کلبه متروکه ای را از دور دیدم که نور کمی از پنجره آن نمایان بود . درب کلیه را باز کردم دیدم پاییز یک بقچه قرمز رنگ چهار خانه را زیر سرش گذاشته و خوابیده ، آهسته به شانه اش زدم بیدار شد . دیدم چشمانش خیس است ، به او گفتم چرا اینجا امده ای ، گفت منتظر زمستان هستم ! او گفت : حتی چشمانم دیگر اشکی ندارد حالا باید دید زمستان چه می کند ، گفتم چرا غصه می خوری همکارت زمستان تلافی خواهد کرد ،با برف و باران می اید .
↧