نمی دانم از کدامین پنجره بگویم هر پنجره ای برای خودش داستانی دارد پنجره ای که طلوع خورشید را برایم می اورد شادی افرین است وقتی شعاع های خورشید را در اتاقم می بینم خدا را شکر می کنم که روزی دیگر را شروع کرده ام .
پنجره ها در هر زمانی یک خبر را به ما می دهند وقتی کنار پنجره از کناره پرده کوچه را نگاه می کردم منتظر امدن فرزندانم از مدرسه بودم با دیدنشان خیلی آهسته پرده را به سر جای خودش بر می گردانم که مبادا انها هم نگاهشان به پنجره باشد و .......
هنگاهی که او کیفش را بر می داشت هنوز هوا تاریک بود درب را که می بست جلوی پنجره می رفتم تا او به سر خیابون برسد وقتی او هم می خواست کوچه را ترک کند بر می گشت و به پنجره نگاه می کرد
پنجره امید من رو به روشنایی است .