چنان قحط سالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق چنان آسمان بر زمین شد بخیل که لب تر نکردند زرع و نخیل بخوشید سر چشمه های قدیم نماند آب ، جز آب چشم یتیم نبودی به جز آه بیوه زنی اگر بر شدی دودی از روزنی ............... واما نه باران همی آید از آسمان نه بر می رود دود فریاد خوان
↧