روزی افتابی بود همه جا پر از نور بود نوری متفاوت و دوست داشتنی بی بی سفره نون رااماده کرد و ما هم به دنبال او به راه افتادیم او راه می رفت ولی ما به دنبال او می دویدیم
به گندم زاری زیبا رسیدیم نور خورشید زمین گندم را صد چندان زیبا کرده بود
بی بی مدیریت می کرد که ما پایمان را روی ساقه های گندم نگذاریم او می گفت گندم ها قوت ما هستند و اگر از بین ببریم گناه کرده ایم و او داستان هایی در طول مسیر از مقدس بودن گندم برایمان تعریف کرد
قسمتی از گندم ها را درو کرده بودن و در گوشه ای از زمین انباشته کرده بودن برای خرمن کوبی
دسته ای از کندم ها را با احتیاط بر داشتیم و خوشه های انرا جدا کردیم و ساقه های گندم را درون کاسه ای از اب قرار دادیم بی بی مشغول چیندن الو چه ها بود وما هم ساقه های گندم را درون کاسه اب جابه جا می کردیم و منتظر بودیم بی بی کارش تمام شود
او ساقه های کندم را با انگشتانش صاف کرد و خیلی ارام به ان شکلی می داد تعداد زیادی شکلهای قشنگ درست کرد و برای هر کدام از ما دستبندی طلایی در ست کرد و بدستان ما بست
نه تنها دستبند بلکه ان روز صاحب انگشتر های طلایی و گردن بند های بی نظیری از جنس ساقه گندم شدیم
در هنگام بر گشت هر کدام به دستانمان نگاه می کردیم وبا لمس انها می خندیدیم
ان روز بی بی طرز درست کردن گردن بند را به ما یاد داد و سالهای سال هنگام درو کردن گندم ما در کنار مزرعه گندم برای خودمان گردن بند درست می کردیم
اما الان دیگر از آن گندم زار های زیبا خبری نیست و جای انها را درختان پوسیده و آپارتمان های به سبک شهر نشینی گرفته
دستی در کاسه گندم پیش روی خود می کشم و با خود این جمله را زمزمه می کنم
گندم از گندم به روید جو زجو