یکی از روزهای تابستان ان سالهای نه چندان دور
مادر م به اتفاق خاله ها یک دیگ پشت سیاه برداشتن و یک گونی پر از لباس های نشسته و یک طناب برای تاب بستن و یک طناب برای پهن کردن لباسها و بقیه لوازم های لازم برای یک پیک نیک دسته جمعی (پیک نیک کار شستن لباس )
هر کدام بقچه ای بر داشتیم و پشت مادر حرکت می کردیم تمام راه می خندیدیم و فریاد می زدیم و با پایمان سنگ ها را جا به می کردیم از میان دره ای زیبا عبور کردیم و به باغ پدر بزرگ رسیدیم
مادر وسایل ها را به زمین گذاشت و طناب مخصوص تاب را برداشت و با یک حرکت زیبا و سریع به سمت شاخه ای از درخت گردو پرتاب کرد و تاب را بست و تحویل ما داد
ما شروع به تاب بازی کردیم و مادر و خاله مشغول کار های خودشان بودن
به نوبت سوار تاب می شدیم و فریاد می زدیم
ناگهان صدایی از دور توجه منو به خود جلب کرد ساکت شدم او هم ساکت شد فریاد زدم او هم فریاد زد نمی دانم داشت چه اتفاقی می افتاد
همگی بلند سلام کردیم و او هم گفت
سلام
خوبی اوگفت خوبی
بیا اوگفت بیا
ما امدیم ما امدیم
شب شد او گفت شب شد
هر چه می گفتیم او جواب ما را می داد
سلام ما بدون پاسخ نبود ما گفتیم برویم او می گفت برویم ما می گفتیم امدیم او می گفت امدیم همه ساکت بودیم او نیز ساکت بود
برایمان جالب بود هیاهوی جالبی بود سر در نمی اوردیم چرا ؟ او کیست !دارد میا ید شاید خداست اما خدا دیدنی نیست
در فکر رفتم با اینکه او را نمی شناسیم او ما را می شناسد به ما پاسخ می دهد با ما صحبت می کند
به پایان روز رسیده بودیم و خسته اما او همچنان پاسخ گوی ماو بر جای خود ایستاده بود
بعد از اینکه همگی بلند گفتیم خدا حافظ او هم گفت خدا حافظ
قاصدکی بر داشتم و به سمتش فوت کرد م قاصدک چرخی زد و دو باره در دستان من قرار گرفت
از ان روز به بعد من با او دوست شدم هر روز صبح به انجا می رفتم و سلامش می کردم و او هم جوابم را می داد او سخت ترین و مهربان ترین دوست منه
همیشه دلتنگ جواب سلامت هستم