پدرم از روزه داری دوران جوانی خود این چنین گفت : تابستان گرمی بود ، وقتی ۱۷ ساله بودم. رمضان در جوش،گرمای تابستان بود فصل گندم چینی ) برداشت گندم . از صحرا به منزل آمدم پاهایم دیگر رمق نداشت که پله ها را بالا بروم ، چند ساعتی به افطار مانده بود ، از تشنگی داشتم هلاک می شدم ، مادر م مرا صدا کرد و گفت علی اکبر مادر جان کجایی ، ؟ چون صدایی نشنید ، او به طبقه پایین آمد و مرا دید که در زیر زمین بر روی زمین دراز کشیده ام ، و حرف نمی زنم ، مادرم فورا یک بادیه (
↧