عینک آفتابی هم برای من مثل داشتن کفش آبی شده بود
بالاخره روزی دلی به دریا زدم به اتفاق دو تا از دوستان وارد مغازه عینک فروشی شدیم
جوان بودیم وخندون دور تا دور مغازه آینه داشت و عکس عینک ها داخل اینه نمایان بود صورت خود را هر طرف بر می گردوندیم که مغازه دار خنده ما را نبینه نمی شد
خلاصه با ته پته به فروشنده گفتیم اون عینک رو بده اولین عینکی بود که به چشمم امتحان می کردم
القصه بیش از صد تا عینک را امتحان کردم تا بالاخره یکی انتخاب شد
عینکی با قاب تقریبا صورتی و بزرگ و خیلی شیک و پیک
کیف مبارک را باز کردم یک اسکناس صد تومانی و یک اسکناس پنجاه تومانی خارج کردم به فروشنده دادم
خیلی خوشحال بودم که صاحب یک عینک گرون قیمت آفتابی شدم
بجای اینکه عینک را به چشم بزنم داخل جلدش گذاشتم و داخل کیف دستی قرار دادم و از دوستان خدا حافظی کردم راهی خونه شدم شاد و سر حال
وارد خونه شدم چادرم رو از سرم بر داشتم و روی بند لباس توی حیاط گذاشتم و عینک را به چشمم زدم وارد اتاق شدم مادرم یک متر از جاش پرید بالا و گفت دختر ترسیدم این چیه به چشمت زدی کور می شی ها
گفتم مادر جون این عینک افتابیه ببین چه شیک شدم گفت برو بیرون از چشمت بردار
خلاصه مامان از عینک ما خوشش نیامد و ما هم نتونستم اونو قانع کنیم
هیچ جا تبلیغ عینک آفتابی نمی کردن و مردم هم عینک به چشم نداشتن توی کوچه
تنها کسی که توی خونه عینک داشت بی بی بود (عینک پیر چشمی)
که عینک بی بی هم برای خودش داستانی داره بی نظیر
آخه همه اهل خونه عینک بی بی رو به چشمشون می زدن و قیافه می گرفتند
برویم سر اصل موضوع عینک آفتابی هما
هر وقت می خواستم از خونه بروم بیرون چندین بار عینک رو جلوی آینه پرو می کردم و با خود می گفتم امروز روزی که تو بیایی روی صورت من و من از پشت این شیشه براق و زیبا همه رو نگاه کنم و هیچ کس متوجه نشه من دارم به اونا نگاه می کنم
عینک من شده بود داستان یک لحظه از کیفم بیرون می اوردم و در جایی که خلوت بود به چشمم می زدم و بعد دو باره می فرستادمش توی کیفم
فقط خوشحال بودم که عینک دارم اما نمی تونستم از اون استفاده کنم آخه خجالت می کشیدم
تا شد یک روزی از روزهای تابستان گرم اون زمونه تصمیم گرفتیم در کوشه ای از دانشگاه عکس یاد گاری بگیریم و رفتیم کنار باغچه ای زیر دانشکده پزشکی و یک عکس دو تایی با دوستم که هر دو عینک افتابی داشتیم گرفتیم و یک عکس هم عینک رو مثل تل روی سرومون گذاشتیم و عکس گرفتیم
خوشحال شاد شدیم
خلاصه چندین سال کار من این بود گاهی در جای خلوت از این عینک استفاده می کردم شاید هم در سایه
بیشتر ترجیح می دادم از زیز درختان چنار شهرمون عبور کنم و باد ملایم چنار به صورتم بخوره و شاد بشم نه اینکه به خاطر عینک آفتابی بروم توی آفتاب
یک روز یکی از دوستانم که عینک آفتابی نداشت عینکم را تقدیمش کردم و خودم را از این قایم موشک بازی خلاص کردم
نا گفته نماند که دوستم اون عینک رو تا زمان بازنشستگی اش ازش استفاده می کرد
اون موقع همه چیز آداب و رسوم داشت
عینک کلاه برای خودش قانون داشت شما زیر سقف از عینک ویا اینکه کلاه استفاده نمی کردی اگر کسی جایی وارد می شد و عینک آفتابی به چشمش بود همه می خندیدن می گفتند این آداب استفاده از این عینک را نمی دونه قاه قاه
اما دروغ چرا تا قبر آقا....آ آ آ............آ آ ...........آ ( گفته ماشالله خان در کتاب دایی جان ناپلئون ایرج پزشک زاد )
دروغ چرا ؟ هنوز هم از عینک بدم میاید فقط سه تا عینک توی کیفم دارم