شازده کوچولو گفت :سلام !
سوزنبان راه آهن گفت :سلام!
شازده کوچولو پرسید: تو اینجا چه می کنی؟
سوزنبان گفت: من مسافران را دسته دسته می کنم و قطارهای حامل هر دسته را گاهی به راست می فرستم و گاهی به چب.
در همین دم یک قطار تندرو با چراغهای روشن که همچون رعد می غرید اتاقک سوزنبان را به لرزه در آورد.
شازده کوچولو گفت: اینها خیلی عجله دارند پی چه می گردند؟
سوزنبان گفت: راننده قطار هم نمی داند.
وباز قطار تند رو وروشن دیگری در جهت مخالف غرید.
شازده کوچولو پرسید: مگر آنها به این زودی برگشتند؟.........
سوزنبان گفت: همانها نیستند . این یک قطار تعویضی است. مگر از جایی که بودند راضی نبودند؟
سوزنبان گفت: آدم هیچوقت از جایی که هست راضی نیست.
قطار تندرو و روشن دیگری غرش کنان آمد.
شازده کوچولو پرسید: اینها مسافران اول را تعقیب می کنند؟
سوزنبان گفت: اینها هیچ چیز را تعقیب نمی کنند. آنها در قطار یا می خوابند یا خمیازه می کشند. فقط بچه ها هستند که بینی خود را به شیشه می فشارند.
شازده کوچولو گفت: فقط بچه ها می دانند که به دنبال چه می گردند. آنها وقت خود را صرف یک عروسک پارچه ای می کنند و همان برای ایشان عزیز خواهد شد واگر آن را از ایشان بگیرند گریه خواهند کرد.........
آدم بزرگ ها
آدم هیچوقت از جایی که هست راضی نیست .