زنی را دیدم که یک دستش به دیوار است و یک دستش هم در دستان زن دیکری است و خیلی آرام حرکت می کند . مردی نان بدست خیلی آهسته از پشت سر این دو زن حرکت می کرد آنقدر کوچه باریک بود که ان مرد نان بدست نمی توانست از کنار آن دو زن عبور کند.
زنان به راه رفتن خود ادامه می دادند و ان مرد هم قدم هایش را یواش کرده بود مرد به درب خانه اش رسید دربی آبی رنگ که دو پله می خورد تا به داخل حیاط برسد .
آن دو زن از نگاهم دور شدند و رفتند از کوچه بغلی دو زن دیگر را دیدم که یکی از انها قنداقه سفید رنگی را در بغل داشت و مرتب به نوازد در بغلش نگاه می کرد و زن دیگر با دستان لرزانش گاهی موهای سرش که خیلی پریشان و آشفته بود به زیر چادرش می برد و قدم به نرمی بر می داشت .
کوچه ها باریک بودن دو نفر به سختی می توانستد کنار هم راه بروند هیچ گونه وسیله نقلیه ای نمی توانست از این کوچه ها عبور کند.
زن ها هر روز با زنبیل های خود به خرید می رفتند و در هنگام عبور ازکوچه سلام هایی بین همسایه ها رد بدل می شد و اگر خواسته ای همسایه اش داشت می پذیرفتند این خواسته خرید یک ریال سبزی خوردن بود . خرید روزانه هر خانه !!!!سبزی خوردن
تنها وسیله نقلیه این محله یک فرقان بود که در منزل ما بود که در فصل تابستان کار برد زیادی داشت. و به کمک اهالی محله می رفت .
فصل پختن رب گوجه فرنگی که می بایست با جعبه چوبی از میدان روز محله خریداری کنی و به منزل بیاوری
وقتی این وسیله برای خرید از خونه بیرون می رفت بچه های محله با شادی زیاد سوار این فرقان می شدند و خوشحال می رفتند هنگام برگشت بچه ها با پاهای کوچکشان سنگهای جلوی چرخ فرقان را به کناری می زند تا این وسیله بتواند با جعبه های پراز گوجه فرنکی سالم به منزل برسد .
هر روز زنی درب منزلمان را می زد و فرقان را می خواست که برای خرید گوجه ربی ببرد.
همه همدیگر را کمک می کردند
از تمام حیاط های خونه ها بوی رب بیرون می امد
پختن رب در این فصل سال با تمام سختی هایش زیبا بود
کوچه هایی که همه باهم دوست بودن؟!1!!!!!1
کوچه های آشتی کنان بود !!!کوچه هابی باریک اما پر از مهر و محبت و عشق ووفاداری به همسایه
روز هایی که نه ماشین بود و نه بوق و نه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
در این محله یک روز رب پزان اتقاقی افتاد که هرگز فراموش نمی کنم
باشد روزی که ان واقعه تلخ را برایتان بنویسم