از صبح زود در تلاش پختن رب گوجه فرنگی بودیم
یک دیگ بزرگ گوجه فرنگی صاف شده روی اجاق بود و داشت قل قل می کرد بچه ها در حیاط مشغول بازی بودند و فریاد شادی سر داده بودند و خوشحال
مادر بزرگ رب را هم می زد و مراقب بود که دسش از قل قل های رب در امان باشد
ناگهان صدای مهیبی بگوش رسید و فریادی
مادر بزرگ خیلی سریع خودش را به کوچه رساند کوچه جعفری غوغا و شیون بر پا شده بود مادر گریه کنان برگشت وارد حیاط شد و بر سر و صورت خود می کوبید و می گفت حسن آقا را کشتند ! حسن اقا را کشتند!!!!!!!!
در هر محله یک شرکت تعاونی ایجاد شده بود که اهالی هر محله اجناس کوپنی خود را از این تعاونی ها خرید می کردند.
مادر بزرگ گریان و متعجب شده بود .سرو صدا های زیادی از کوچه می امد غوغا پر پا شده بود واما : چگونکی اتفاق
فردی برای خرید به تعاونی محله می رود حسن آقا هم خیلی آرام و مهربون به جلو می آید و با مهربانی می گوید برادر چه چیزی لازم دارید؟ آن فرد جواب داد قلبت را ! وبعد یک گلوله در قلب مهربان حسن آقا فروشنده تعاونی محله وارد می کند و پا به فرار می گذارد .
انها گریختند و رفتند اما یاد ان بزرگوار شهید همیشه تا ابد زنده خواهد ماند
چندین سالی است که در ان محله زندگی نمی کنم اما وقتی فصل رب پختن می شود صدای ان گلوله رامی شنوم که آن مرد مهربان را به شهادت رساند
او مهربان ترین فروشنده محله بود روحش شاد
مهربانی صدایی مهیب شهادت فروشنده تعاونی محله کوچه جعفری خیابان نیکنام مسجد محله