داستان این طور آغاز شد با فرزند بزرگم که فقط 2 سال داشت سوار اتوبوس دو طبقه شدیم ، یک ایستگاه که رفتیم خانمی با یک بغل نون سوار اتوبوس شد فرزندم نون می خواست و شروع به گریه کرد ، من هم خیلی جوان بودم خجالت کشیدم که لقه ای نان برای او بگیرم ، ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شدم و برای او نان خریدم و با اتوبوس بعدی ادامه مسیر دادم ، دیروز با بقچه ای نون سنگک وارد کوچه شدم ، دیدم یک کودک تقریبا سه ساله با مردی جوان از کوچه عبور می کنند ، به آن مرد نان تعارف کردم
↧