وقتی امروز تقویم را نگاه کردم
باورم نمی شد 17 فروردین است
زمان می دود پرواز می کند
هنوز می بینم در خانه پدری دستم را زیر چانه ام زده ام و نگاه بر در حیاط می کنم که پدر از سر کارش برگردد
منتظرم صبح شود و سوار بر ترک دوچرخه پدر شوم به نانوایی برویم
خیابان های تهران را باریک و خاکی می بینم و ساختمان خانه ها یک طبقه و بعضی ها را دو طبقه می بینم
صدای براداران و خواهرانم را می شنوم که در اتاق عقبی مشغول بازی اسم فامیل هستند
پدر را می بینم که کتاب کوچک ریاضی نسترن را در دست دارد و ریاضی به ما یاد می دهد
صدای او در گوشم می گوید:
بچه ها گوش کنید به این مسئله
ما وما و نصف ما و نیمه ای از نصف ما گر تو هم با ما شوی صد می شویم
حل کنید تا من برگردم
چقدر زمان با سرعت گذشت مثل برق و باد
دیروز بود که دست فرزندانم را می گرفتم و با هم پارک می رفتیم و سوار سرسره می شدیم
چقدر صدا در گوشم فریاد می زد که ازما هم بگو
زمین کوه دریا خانه پدر
اما
زمان ان طور که خودش بخواهد می گذرد
باورم نمی شود