صدای زنگ ساعت دیواری را شمردم که شش تا زد و اعلام می کرد بچه هاصبح شده بیدار شوید دیگه کافیه توی رختخواب بودن . صدای مادر از پایین می امد و می گفت انقدر سماور جوشید ابش تموم شد بلند شوید مدرستون دیر می شود . بی بی می گفت بچه ها نماز صبح قضا شد بلند شوید تمام صدا ها نوید صبح را می دادند و ما یکی یکی اتاق را ترک می کردیم و به طرف سفره صبحانه می رفتیم .
اتاق های طبقه بالا مهمونه خونه بود که شب برای خوابیدن تمام اتاق لحاف وتشک پهن می شد و ما دور هم می خوابیدیم و از هر دری صحبت می کردیم و شاد و خندان بودیم .
وقتی می خواستم لحاف تشک را از زمین بردارم با سرعت باد این کار را می کردم و خیلی مرتب و منظم روی هم قرار میدادم که اتاق برای مهمان اماده بشه و به این حرکت می گفتم ورزش صبگاهی و می خندیدم و پله را خیلی با شتاب پایین می رفتم و دو تا یکی بپر بپر می کردم و می گفتم ورزش صبح است و زنگ در حیاط را وقتی میزند با سرعت صد می پریدم و در ب حیاط را باز می کردم . و خوشحال صدامی زدم مامان خاله اومده .
اما حالا دیگه این ورزش ها را نداریم . ایفون را می زنیم و درب را باز می کنیم و دیگه دولا نمی شویم که تشک را از زمین بر داریم و خانه هایمان هم پله ای ندارد که بالا پایین کنیم .
وقتی صبگاهان در پارک راه می روم می بینم که همه به دنبال سلامتی قدم بر می دارند .و مرا به یاد ان روز های گذشته می اندارد . چه ورزش صبحگاهی زیبایی داشتیم .