همیشه داستانهایمان را با این جمله شروع می کنیم . یکی بود و یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
و با این جمله به پایان می رسانیم .
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید .
برایم سواله چرا کلاغه هنوز راه خونه اش را پیدا نکرده حتی در داستانهای ما .
هر روز صبح در تاریکی و روشنایی صبحگاهی صدای قار قار کلاغی را می شنوم وبعد تعداد بی شماری کلاغ کنار او می ایند و شروع می کنند به قار قار کردن .و با زبان قار قار ی از هم احوال پرسی می کنند و چند دور می زدند و از هم جدا می شوند و تا صبحی دیگر که دور همی داشته باشند .
انها در همه جا قار قار می کنند ولی هنوز خانه خود شان را پیدا نکرده اند و سر گردان پرواز می کنند .
وقتی صبح اولین کلاغ روی دیوار خانمان می امد مادرم پنجره را باز می کرد و می گفت خوش خبر باشی خوش خبر باشی او پیام روز را با صدایش به مامی داد .
نمی دانم ایا :
در داستانهای شما کلاغه خونه اش را پیدا کرده است ؟
یا هنوز کلاغه به خونه اش نرسیده.