وقتی به برنامه هفتگی روی دیوار نگاه کردم دیدم امروز جمعه است .
به یاد جمعه های خیلی دور افتادم که چه هیاهویی داشت .
صبح زود بابا میر فت توی حیاط اجر قرمزی و یک فرش کوچک کنار جا کفشی می انداخت و جعبه مخصوص واکس را هم روبروی خودش قرار می داد اول با برس تمام کفش ها را می شست و ردیف می کرد توی افتاب و بعد شروع می کرد یکی یکی کفش ها را واکس زدن و می گفت: واکس دو کار می کند یکی اینکه دوام کفش زیاد می شودو یکی اینکه شنبه تمیز و مرتب به مدرسه می روید .
نگاهی به مادرم کردم دیدم او هم از افتاب زمستانی استفاده کرده و طناب لباسهای توی حیاط پر شده بود از لباسهای تمیز شسته شده . مادر به من گفت هما بیا تو بقیه لباسها را روی طناب پهن کن اما خوب فشار بده تا کاملا اب لباسها گرفته شود و تا شب خشک شود. بیشترین لباسها روپوش های مدرسه ما بود . پدر گفت :انشالله شب تمام روپوش هارا اطو می کنم و برای فردا صبح اماده می شود . امروز افتاب خوبی بعد از چند روز برفی داریم به همه کار ها می رسیم .
با مادر به اشپز خونه رفتم بوی اش رشته تمام فضای اشپزخونه راپر کرده بود مادرم یک کاسه اش ریخت و کلی نعناع داغ و کشک ریخت روی کاسه اش وگفت :برای زن عمو ببر . چقدر جمعه ها معنی داشت .
و در پایان خانه ای که در ان مادر نفس بکشد هیچ گلدانی خشک نمی شود .