روز سوم هفته شده است دوشنبه .امروز کارهایی که در ذهن دارم انجام میدهم روزخوبیه هوا افتابی و کمی سرد تر از روز قبل است زمستان از نیمه گذشته کم کم داره بهارمیشه شمشاد های کوچه ما جوانه زده داره یواش یواش بهار میشه ولی زمستان مقاوم ایستاده و به بهار میگه سرک نکش دوست من . زمستان برای خدا حافظی با بهار همیشه شوخی داره .
به برنامه هفتگی دوشنبه نگاه کردم کتابهای ان روز را روی هم گذاشتم راهی مدرسه شدم .. دبیرستانی ها کتابهارا بدون کیف به مدرسه می بردند. کیف مد نبود. کیف برای ابتدایی بود . ان هم کیفی به شکل چمدان .و از جنس چوب و یک کاغذ تقریبا رنگی داخل و بیرون چمدان کشیده بودن که می بایست مراقب باشی تا پاره نشود دسته چمدان هم فلزی بود و جالب علاوه براینکه جای کتابها بود برای دیکته نوشته باید ما بین دفترمان قرار می دادم که دوست بغل دستی ما از روی دیکته ما ننویسد.
وارد مدرسه شدم روز دوشنبه ها دیکته زبان انگلیس داشتیم من اصلا از دیکته بدم می امد . چه انگلیسی چه فارسی دوست داشتم جبر و مثلثات داشته باشم اما دیکته نه ؟ بالاخره اسیر این دیکته بودم معلم امد و شروع کرد به دیکته گفتن با هزار بدبختی دیکته نوشتم . معلم دیکته ها را صحیح کرد ورقه بچه ها داد اما ورقه منو کنار دست خودش نگه داشت زنگ خورد بچه ها هورا کشان کلاس را ترک کردن معلم به من اجازه خارج شدن نداد و گفت تو بمون . بعد ورقه من رابه دستم داد و گفت :یشتر تمرین کن به خاطر روی گل اکبر اقا نمره ات را ده دادم برو تمرین کن . اولین باری بود که متوجه شدم معلممرا می شناسد . او دوست پدرم بود.
من کارم شده بود انگلیسی خوندن . از هر کسی می پرسیدیم چطور میشه دیکته من خوب بشه خلاصه نسخه های جور وا جور می دادن یکی می گفت کتاب بخون یکی می گفت لغت انگلیسی را اگر با معنی ان یاد بگیری دیگه کارت میشه کارستون بماند من هم برای حفظ ابروی گل روی اکبر اقا پدر جانم حسابی درس انگلیسی را می خوندم .
دوشنبه ای که با نمره ده دیکته زبان انگلیس وارد خونه شدم . هرگز فراموش نکردم