هنوز هوا روشن نشده بود مامان وارد اتاق شد و گفت بچه ها خواب کافیه امروز روز سیزده بدره . خمیازه کنان خودم را از رختخواب خارج کردم و به کنار پنجره رفتم و پرده اتاق را کنار زدم . هوا تاریک روشن بود صداهای چرخ های الاسکایی در خبابان خاکی شنیده میشد انها خیلی تند و سریع چرخ های الاسکای خود را هول می دادند و در ان تاریکی صبح حرکت می کردن . بعضی چرخ ها را فکر کردم خودشان حرکت می کنند ولی دیدم کسانی که پشت این چرخ الاسکا هستن انقدر قدانها کوتاه است که دیده نمی شوند .کودکان !!!!!!!
در نزدیک منزل ما باغی بود به اسم سلیمانیه که نفریح گاه روز های سیزده نوروز بود .
در بعد از ظهر هر کس با خانواده اش که از سیزده بدر بر می گشتن یک الاسکا ی نارنجی رنگ در دست داشتن و لیس زنان و خنده کنان به سمت منزل های خود می رفتن .
غروب وقتی چرخ های الاسکایی در حال برگشت بود سنگینی صبح را در هنگام حرکت چرخ نمی دیدی انها تمام الاسکاهای خود را فروخته بودن و با شادی به منزل خود بر می گشتن .
دیگر نه ان الاسکایی ها هستن ونه چرخ های الاسکایی
الاسکایی ی ی ی الاسکا