امروز روز 4 اردیبهشت تولد رادیو است. این صدای اشنا ، دوست خوب ومهربان برای من است . از طریق این صدا دوستانی دارم که نه آنها مرا دیده اند ؟و نه من آنها را ؟
اما همیشه دلم برایشان تنگ می شود، و صبحگاهان بخاطر شنیدن صدای آنها ازخواب بیدار می شوم ،و اولین سلام را از دهان انها می شنونم. و به امید خدا روز را آغازمی کنم . چه زیباست شروع یک روز دیگر .
و اما چگونه شد، که با این جعبه جادویی آشنا شدم .
خیلی کوچک بودم که یک روز پدر یک جعبه بزرگ را با خودشبه خانه اورد . و ان را گذاشت روی قاقچه اتاق( بخاری ) و ما دور پدر حلقه زدیم پدر پدر این چیه!!!!! او با همان صبر همیشکی و سکوت زیبایش گفت :صبر کنید الان می گویم و مادرم از گوشه اتاق گفت: زود باش بگو دل بچه هام اب شد.
پدر پیچ کنار جعبه را چرخاند و یک لامپ داخل جعبه با ناز و ادا روشن شد . باز پدر صبر کرد و و مرتب دستش را به جعبه می کشید و می گفت هنوز گرم نشده و نا گهان یک صدای مهیب قیژ از داخل جعبه بیرون امد و پدر گفت :روشن شده و کلید دیگر را چرخاند و بعد صدای یک مرد از داخل جعبه بیرون امد وناگهان"بی بی "روسری خودش را جا به جا کرد او فکرکرد که مردی در حیاط داردصحبت می کند، بعد پدر خندان و خوشحال شد و گفت بچه ها این رادیو است و دوست شما و این اولین رادیویی بود که با ابهت زیاد وارد خانهما شد .
پدر خیلی رادیو دوست داشت شب وقتی که میامد خانه رادیو را روشن می کرد و قصه های شب را گوش می کرد اخه او خیلی دیر وقت به خاته می امد . ساعت ده شب رادیو قصه می گفت .
پدر وقتی صبح از خواب بیدار می شد رادیو را روشن می کرد و بعد از نماز خواندن کمی صدای رادیو را بلند می کرد که ما هم بیدارشویم ونماز بخوانیم . الان هر وقت تقویم تاریخ را از رادیو می شنونم به یاد پدر می افتم که چقدر او این برنامه را دوست داشت .
یواش یواش رادیو پاشو گذاشت توی تمام خانهها و کم کم رادیو در ابعاد مختلف ساخته شد . برقی باطری کوچک و بزرگ و اشکال مختلف و جزء کادو های خوبی بود که از عزیزانت در یافت می کردیکه داستان خودش را دارد .
پدر گاهی وقت ها صبح زود با رادیو می امد زیر لحاف ما و دستی به موهای ما می کشید و صدای رادیو را کمی زیاد می کرد و ان موقع ما با صدای ملایم رادیو بلند می شدیم و همان شد که ما همگی سحر خیز شدیدم .
اما علاقه مندی پدر به رادیو یک روز سبب شد که پدر از مرگ نجات پیدا کند که در نوشته بعدی خواهم گفت .
رادیو همه چیز ما بود از رادیو مشاعره گوش می کردیم داستانهای شب نمایشهای زیبا که یکی از انها به اسم " جانی دالر"بود یک نمایشنامه پلیسی زیبا بود و باید با دقت گوش می کردی که پلیس از کجا فهمید ......
معمایی که در این نمایشنامه طرح می شد سبب می شد که شما دقت بیشتری در گوش کردن داشته باشی و همچنین تا هفته بعد دوشنبه ساعت هشت شب باید منتظر بودی که جواب معما گفته بشه.
این هم قسمتی از دنیای دیروز ما بچه ها ی دهه سی و اندی ها
من رادیو را خیلی دوست دارم چون با رادیو می تونم تمرکز کنم .
من در خانه با رادیو می مانم .