وقتی کنار پدرم می نشستم و دستان پدرم را در دست می گرفتم و به کف دست او نگاه می کردم انگار با چاقو قاچ قاچ شده بود . پدر به ارامی دستانش را از دستم خارج میکرد و می گفت ان قوطی وازلین را از روی طاقچه بده تا کمی کف دستم بمالم . تا دفعه بعد کف دستت زبر نشود .
↧