قطار می رود و من را با خود می برد . به عقب نگاه می کنم می بینم شصت واگن را پشت سر گذاشته ام هر چه سعی کردم که به واگن سال قبل بروم فرشته نگهبانم مانع من شد . فرشته ای با بالهای سفید
به واگن نم بر گشتم و در تنهایی سالهای قبل را مرور می کردم در دهن خود شهریور 92 را می دیدم آن روز ی که فرشته سفیدم مرا رها کرده بود و فرشته ای سیاه نگهبان من شده بود ار او بیزار هستم گله اش را به فرشته زیبایم کردم و به من قول داد که از مسیر راهم بر دارد.
روزها متوقف شده است نمی دانم چرا حرکتی نمی بینم هر روز مثل روزقبل است . با بی میلی ازش می گذرم
وبه روشنی فکر میکنم . چرا خورشید را نمی بینم او از من قهر کرده است چه کسی را به سراغش بفرستم
با خود اندیشدم و با فرشته شادی هایم مشورت کردم .
او گفت: خورشید در نزدیکی ماست او را خواهیم دید من روزنه ای روشن می بینم .
این روزها روز دعاست باید از او بخواهیم .
از خانه ای که با گیلاس ساخته ام خبری ندارم . نمی دانم گل سنبله من چی شد . ایا گل شفایق من امسال رویده است . شکوفه های درختان گیلاسم رنگش سفید داشت . درختان گردو برگ دارد . می تواند سایه اش راروی زمین پهن کند . چوی ها آب در آن چاری است . دارم از تشنگی تلف می شوم ناگهان نگهبان سفیدم مرا از خواب بیدار کرد و گفت امروز روز دیگری است .