مامان در تدارک بو د ما هم ذوق می کردیم که بعد از یک سال ا و را می بینم روز با شکوهی بود زنگ در حیاط به صدا در آمد داداشم دوتا پله را یکی کرد تا به در حیاط رسید او مسابقه را برنده شده بود اولین نفری بود که دایی را می دید .دایی ساک سوغاتی ها را به دست داداش داد و گفت مامانت کجاست؟
مامان با صدای بلند گفت بیا بالا بفرمایید ؟
او تنها کسی بود که اجازه داشت با کفش وارد اتاق بشه چون همیشه کفشش برق می زد. ومن صندلی مخصوص دایی را کنار اتاق گذاشتم وپشت مامان پناه بردم
ما او را خیلی کم می دیدیم ازش خجالت می کشیدیم و پشت مامان قایم می شدیم . دایی یکی یکی اسم بچه ها را می پرسید و می گفت کلاس چندم هستی و معدلت چند شده ؟ و بعد یک آفرین می گفت .
وقتی دایی را می دیدم از بس که دوستش داشتم لکنت زبان می گرفتم و حرفی نمی زدم تمام مدت سرم پایین بود و به کفش وجوراب دایی نگاه می کردم
جورابهای او خیلی زیبا بود رنگی بود کفشهای او رنگ خاکی داشت و بند کفشش قهوه ای بود هیچ کس کفش و جوراب به اون شیکی نداست اوخوش پوش ترین فرد فامیل بود
او مهربان ودوست داشتنی بود . زمان کوتاهی او را می دیدیم شاید یک ربع اون هم به احوال پرسی می گذشت و او می رفت و یک مشت خاطره زیبا برای ما می ماند . وما منتظر دیدار بعدی می شدیم .
وقتی او را دیروز دیدم بنظرم همان دایی سالهای قبل بود با همان نگاه های مهربون من هم مثل همیشه ازش خجالت می کشیدم سرم را پایین انداخته بودم نگاهم به جورابش افتاد بر عکس گذشته رنگ جورابش مشکی بود ولی پاهایش را روی هم انداخته بود همان فیگورهای گذشته را داشت .
او ازمن سوال کرد بچه ها چند ساله هستند ؟ اسم آنها چیست و چه کار می کنند .؟این سوالهای همیشگی دایی است .
به او نگاه می کردم و به روز هایی که در حسرت دیدار دایی سپری کرده بودم .فکر می کردم .
همیشه جورابهای رنگی مرا بیاد او می اندازد .
وقتی صاحب فرزند شدم همیشه سعی داشتم جورابهایی مثل جوراب دایی برایشان تهیه کنم که در این کار موفق بودم امسال که یکی از فرزندان عزیزم از سفر امده بود روزی یک رنگ جوراب می پوشید ( قرمز -سفید - سبز - مشکی ) وقتی جوراب رنگی را به پایش می دیدم به یاد گذشته هایی که فقط از خجالت جوراب دایی را می دیدم می انداخت .
اما جورابهای او بی نظیر است .