یکی بود و یکی نبود . غیر از خدای مهربون هیچکس نبود روسری گلدارم را سرم کردم و کفشهای واکس زده ام را پوشیدم وقتی خودم را در اینه نگاه کردم دیدم یک چیز روی صورتم کم دارم ان هم ماسک بود خلاصه ماسک بر صورت و تمیز اتو کرده و مرتب راه افتادم . به میدان بیست چهار اسفند (انقلاب)رسیدم و خرامان خرامان راه افتادم به اطراف خود نگاه می کردم دانشگاه تهران سر جای خودش بود و با ان سر در زیبایش خود نمایی می کرد ولی دانشجویی داخل نمی رفت به راه خود ادامه دادم .
↧