با مادرم کنار هم نشسته بودیم و از هر دری صحبت می کردیم مادرم گفت :برو یک سری به ان دنیا بزن ببینیم چه خبر شده است . راه افتادم به زودی به بلندای روستایم رسیدم نگاهی به اطراف کردم فکر می کردم بعد از این سالیان سال راه را اشتباه آمده ام شیروانی های فرسوده و رنگ پریده و شکسته توجه مرا جلب کرد بعضی از آنها تکه پاره شده بودند و در اثر باد های پاییزی به گوشه ای پرتاب شده بودند جاده بسیار فرسوده بود و ناگهان تابلوی بسیار بزرگی را دیدم که بر روی ان درخت گردوی
↧