در خونه مادرم همیشه بر روی همه باز بود ، او صورتی خندان و شادابی داشت ، وقتی صبح هنگام صبحانه خوردن دور سفره دوازده نفری ، استکان های چای ردیف می شد ، او انگشتش را روی هر یک از استکان ها می گذاشت و می گفت ، آمد ، نیامد ، امد ، نیامد ، آمد . بعد وقتی آخرین استکان کلمه آمد روی آن میافتد ، می گفت زود باشید چایتون را بخورید امروز مهمون دارید ، اگر تفاله چایی داخل استکان به صورت ایستاده قرار می گرفت ، می گفت امروز مهنون داریم ، وحتی اگر این تفاله لاغر و یا چاق
↧