دخترک لباس گلدار چین دارش را که مادرش دوخته بود پوشید و روی سکوی کنار خانه شان نشست . صدای پسرک گلاب شکر فروش را شنید از جا بلند شد و اشاره ای به پسرک کرد.
پسرک سینی گلاب شکر را جلوی دختر ک گذاشت و دخترک یک دانه از ان را برداشت و پسرک دور شد .
هر روز پسرک دشت اول را از این دخترک می گرفت و با خود می گفت دستش مبارک است .
یک روزیسرک امد و سینی را جلوی دخترک گرفت اما ان روز دختر ک چیزی بر نداشت و گفت ازاون همیشگی هات می خواه م نداری؟ وقتی پسرک به سینی نگاه کرد دید که گلاب شکرش شکل قلب را ندارد دخترک دلش شکست و داخل خونه رفت ؟
پسرک با دلی شکسته به درخانه دخترک نگاه کرد و فریاد زد گلاب شکری گلاب شکر ی