Quantcast
Channel: سفره دوازده متری مادرم
Viewing all articles
Browse latest Browse all 1873

پدر و خر گوش

$
0
0
پاییز و داستان های زیبایش 

کنار پنجره اتاق ایستاده بودم و به حیاط نگاه می کردم بر گهای درخت انگور تمام سطح حیاط را پوشانده بود و باران نم نم می بارید . کلید درقفل در حیاط چرخید و درب حیاط باز شد پدر خیلی آهسته گونی ای که دستش بود به زمین گذاشت و با ساکش وارد اتاق شد . 

به گونی کنار درب حیاط نگاه می کردم ناگهان دیدم  از حالت عمودی خارج شد و گونی به زمین افتاد و  گونی حرکت کرد.

پدر جواب سلام ما را داد و خیلی آهسته به حیاط برگشت درب گونی را باز کرد و بعد یک خرکوش که دست و پایش بسته بود از گونی خارج شد 

پدر به خرگوش گفت : ای ناقلا تو می خواستی درخت ها را بخوری حالا اینجا پهلوی من می مونی

پدر خرگوش را درون قفسی که در حیاط بود  گذاشت و وارد اتاق شد .

او گفت بچه ها این خرگوش را خوب ازش مراقبت کنید اما مراقب دست های خود باشید دندان هایش خیلی قوی و برنده است 

پدر این طور گفت :

وقتی داشتم پلاستیک ها را دور درختان پشت باغ شاه می بستم ناگهان این خرگوش را دیدم که دارد درختی را می خورد و من هم وقتی خرگوش مشغول  خوردن درخت بود او را گرفتم و با خود به خونه اوردم 

مادرم خندید و گفت :  فکر کردی زرنگی؟ مگر همین یک خرگوش بوده که می اومده توی باغ و درختان را پوست می کنده  

مادر  و پدرم هر دو به هم نگاه کردند و خندیدن 

سر گرمی خوبی بود خونه ما شده بود باغ وحشی که فقط یک خرگوش گوهی داشت

خرگوشی به رنگ کرم و قهوه ای چشمانی براق و پوزه کشیده و دندانهای تیز و مژه های بلند و خیلی زیبا 

همیشه فکر می کردم که خرکوش ها سفید یک رنگ هستند ولی این خرگوش کوهی بود و خیلی متفاوت  

همسایه ها هر روز برای خرگوش خانه ما سبزی و هویج و کاهو می آوردند و انرا درون  قفس می ریختند و تماشامی کردند 

خیر خرگوش پدر به تما می محله رسیده بود و گوشه حیاط پر بود از اهدایی همسایه ها برای خرگوش ما 

درب حیاط بسته نمی شد  بچه های محله یکی یکی به دیدن این خرگوش می امدند و می رفتند ما هم به این خرگوش زیبا عادت کرده بودم 

اواخر اسفند ماه بود سر گرم خانه تکانی بودیم 

یک روز صبح وقتی برای شستن دست و صورت به حیاط رفتم دیدم قفس خالیه و خرگوش نیست 

از مادرم پرسیدم خرگوش چه شده او گفت نمی دانم دیشب شامش را خورد و من دیگر ندیدم  ان روز چه غوغایی شده بود  خرگوش گم شده بود

پدر بعد از ظهر به خانه امد 

او گفت بچه ها خرگوش از تمامی شما ها تشکر کرد که در این سرمای زمستان بهش غذا دادید و از او نگهداری گردید 

امروز خرگوش را بردم و درهمان حوالی که او را گرفته بودم رها کردم او رفت  ومن به رفتنش نگاه می کردم 

مادرش در کنار بوته ای خانه داشت از لانه اش بیرون امد و هر دو به من نگاه کردند و رفتند 

 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 1873

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>