شهربور هم برای خودش برو بیایی در مدرسه داشت ، نصفی از دانش اموزان را می دیدی ، که "انگوری"شده بودند ،. صبح شنبه بود و پدر قبل از اینکه به محل کارش برود گفت صبح برو به مدرسه یک سر بزن ، گفتم پدر جان امتحان من بعد از ظهر است . پدر رفت ومن هم شروع کردم ، به خواندن درس ، ساعت ،۱ بعد از ظهر را، نشان می داد که عازم مدرسه شدم ، و دیدم درب مدرسه بسته است ، زنگ سریدار ( اقای جاودانی) را زدم و آمد جلو درب مدرسه ، و گفت چه کار داری؟ گفتم امتحان دارم گفت امتحان صبح
↧