زمستان خودش را نشان می داد ، شهر یک دست سفید بود رنگ قهوه ای ( خاک ) و رنگ طوسی نمی دیدی ، بابا پیاده رو را تمیز کرده بود می گفت: تمیز باشه مردم زمین نخورند . با عمو دیوار به دیوار بودیم ، درب حیاط عمو را زدم و با دختر عمو همکلاسی بودیم هر دو به سمت مدرسه راه افتادیم ، تا مدرسه در روز های عادی نیم ساعت راه بود !!! اما روز های برفی ............زمان طولانی بود ، برف را به اندازه ای که بتوانی قدم بر داری برف را سبک کرده بودند ، ، وقتی دختر عمو با چکمه ای
↧