دل شوره دارم فردا دیکته داریم
دفتر دیکته را باز کردم غلط های دیکته قبلی رو نوشتم معلم زیر دیکته نوشته بود یادت نرود هر شب یک دیکته بنویس
کتاب فارسی را زیر بغلم زدم و با دفتر مشق ویک مداد و یک پاک کن
به سراغ بی بی رفتم گفتم بی بی به من دیکته بگو از این درس سبک تکین آهو (آهو خیلی خوشکل بود)
بی بی کتاب را گرفت و گفت عینک منو از روی قران بده
بی بی عینک نیست !!!!!!!
مامان عینک بی بی کجاست ؟
صبح عموت اومد و برد
زن عمو
سلام زن عمو می شه عینک بی بی را بدی
صبر کن ببینم کجاست ؟
نیست حتما عمو با خودش برده !!!!!!
دست خالی اومدم و به بی بی گفتم عینک نبود عمو برده
صبر می کنیم تا عمو بیاید
ساعت ده شب شد
زنگ در را زدن عمو اومد با عینک بی بی
بی بی عینک را به چشم زد و شروع کرد به دیکته گفتن من هم با چشم خواب الو د دیکته را نوشتم و بعد خوابم برد
صبح با شتاب بیدار شدم
بی بی دیکته رو صحیح کرده بود
بی بی گفت : چند غلط داری
بی بی فقط می خوند ولی نمی تونست بنویسه دوست داشت بنویسه اما برای خودش مرزی داشت که نباید بنویسه
خلاصه خونه ما بود و یک عینک بی بی گاهی به چشم ما بچه ها بود و گاهی ..........� بابا و عمو فکر نمی کردن که دچار پیر چشمی شده اند و باید عینک تهیه کنند انقدر عینک بی بی این حیاط و اون حیاط رفت که عینک بی بی بی دسته شد و بجای دسته یک نخ داشت که باید پشت گوش می انداختی شیشه عینک بی بی هم گاهی از توی قاب اون بیرون می اومد و گاهی هم چند روزی شیشه عینک گم می شد و بی بی با عینک یک شیشه ای قران می خوند
بالاخره بابا و عمو متوجه شدند که دیگر باید عینک بزند
یک روز بابا رفت خیابون ناصر خسرو دست فروش کنار خیابون که عینک پیر چشمی می فروخت سه تا عینک خرید
یکی از اون عینک ها نصیب بی بی شد یکی هم برای بابا و یکی هم برای عمو
اما عمو و بابا همیشه عینک هاشون رو گم می کردن و بازم می امدند سراغ عینک بی بی
حالاوقتی عینکم رو گم می کنم نمی تونم پیدا کنم یادم به عینک بی بی می افته
وقتی شیشه عینکم خال خالی می شه هنگام تمیز کردن صد دفعه می گم بی بی جون هیچ عینکی عینک تو نمیشه