صدای پای بهار از پست سرزمستان به گوشم می رسد به کنار پنجره رفتم خیابان خلوت عبور ومروی را نمی دیدم هیچ مادری که دست فرزندش در دستش باشد نمی دیدم فقط گاهی موتور سواری عبور می کرد دختران دانشگاه که دسته دسته از پیاده رو گذر می کردن انها هم نبودن دلم برای صدای خنده های انها تنگ شده با خود گفتم با امدن بهار انها هم خواهند امد و خنده سر خواهند داد. امیدوارم
هوا رو به تاریکی می رفت چند روزی بود که خیابان نرفته بودم اماده شدم دستکش پشمی که جای خودش را داده به دستکش پلاستیکی پوشیدم و ماسک را به صورتم زدم و چند کلینکس دستم گرفتم به کوچه رفتم وارد اولین داروخانه شدم به ماسک صورتم اشاره گفتم او هم سرش را بالا برد . و تابلو لطفا سوال نکنید رابا ارشاره به من نشان داد.
به داروخانه بعدی که در ده قدمی داروخانه اولی بود رفتم و به فروشنده که خانم دکتر جوانی بود سلام کردم و گفتم لطفا سوال نکنید دارید؟ او که خیلی با هوش بود خندید و گفت نداریم .
در این مسیر شش داروخانه رفتم هیچکدام نداشتن و برای تمامی انها ارزوی سلامتی کردم و تشکر .
همین طور که زمستون تموم میشه و رو سیاهی اون به ذغال میمونه
این ویروس هم میره و محتکرین رو سیاه خواهند شد .
انها چگونه در جامعه سر بلند خواهند کرد.
این هم داستانی از تابلو لطفا سوال نکید ..
شاد باشید