چیزی به پایان سال نمانده بهاردارد خودش رانمایان می کندو کم کم زمستان ساک خودش را می بندد و میرود تا 9 ماه دیگر برگردد. زمستان هیچ وقت نمی تواند با تابستان ملاقات داشته باشد هنگامی که می خواهد بیاید با پاییز سلام و علیک می کند ووقتی که دارد میرود با بهار خدا حافظی میکند.
از حال هوای ان سالهای قبل بنویسم امروز دلم هوای خونه ای با اجرهای بهمنی قرمزرا کرده که در ان روزهای پایانی سال چه هیاهویی داشت .
از مدرسه وارد حیاط خانه شدم دیدم اقای لحاف دوز دارد با ان کمانش پنبه زنی می کند، و کرسی هم یک طرف حیاط است . گفتم مامان کرسی را چرا بر داشتی او گفت دیگه خجالت داره توی اتاق باشه ،کرسی را بایدبرد توی انباری . گفتم اخه هوا هنوز سرده ؟ مامان گفت : به جوانه های روی درخت نگاه کن ؟ جوانه هاسردشان نمی شودشما سردتونه .؟
مامان با گفته هایش ما را راضی کرد که بهار دارد میاید و خانه باید تمیز باشد . کرسی داخل انباری رفت وتشک هایی که سه ماه کنار کرسی بود و روی ان می نشستیم و می خوابیدیم تمیز شد و پنبههای ان زده می شد که ازسفتی خارج شود و شب روی تشک های نرم و لطیف و تمیز خوابیدیم .
هر چیزی قواعدی داشت و باید اجرا می شد . تازه این اول کار بود باید خیلی سریع در این مدت زمان کوتاه کار خانه تکانی تمام می شد . اما حالا!!!
نه کرسی را می بینیم و نه صدای کمان زدن لحاف دوز را می شنویم .
کم کم داریم به روز چهار شنبه سوری نزدیک می شویم که در روز خودش از چهار سوری شاد و خوب براتون می نویسم .
لحاف دورزی لحاف دوزیه