چه خاطرات خوشی بود ماه رمضان وقتی افطار می کردیم می رفتیم توی حیاط و ظرفها را با اب حوض می شستیم . موقع سحر همسایه ها مواظب هم بودن کسی خوابش نبرد. گاهی مامان از توی اتاق به حیاط نگاه میکرد و میگفت : دیشب بچه زن عمو خیلی گریه میکرد . زن عمو برای سحر خواب مونده نور چراغش توی حیاط نیافتاده . وبدو میرفت توی کوچه و زنگ در عمو را میزد که انها هم سحری بخورند . بابا بعد از سحری خوردن از صدای ما بچه ها نمی تونست بخوابه سوار دوچرخه اش میشد و میرفت سر کار .
↧