امشب روحم رفت کنار سفره دوازده متری مادرم . وقتی تمام ظرف های سر سفره ردیف پشت سر هم قرار می گرفتن مادرم این چنین می خواند ، انگشت اشاره دستش را به سمت ظرفهای ردیف شده می گرفت و میگفت ، امد ، نیامد ، امد ، نیامد ، و اخرین ظر ف کلمه امد می افتاد ، بلافاصله میگفت بچه ها پاشید ، پاشید سفره راجمع کنید الان مهمون میاید ، ناگهان زنگ در به صدا در می امد و مهمون وارد می شد ومیگفت: نگفتم الان مهمون میاید! .
↧