به خانه مادرم رفتم با بغض وارد حیاط شدم ، چیزی ندیدم که نشانی از او در خانه باشد همه جا خالی بود کبوترانش منتظر دانه بودن . به اتاقش رفتم گلدانش از من طلب اب کردو ، ساعت روی دیوار خوابیده بود ، به حیاط نگاه کردم بند لباس فقط گیره ها روی ان بود ، مادر وقتی لباس بچه ها را می شست گیره میزد تا باد لباسها را نبرد . تنها نشانی که از او در اتاقش دیدم قاب عکسی بود که او فرزندانش را در بغل داشت ، .
↧