وقتی به بلندای شهرمان رسیدم توقف کردم ، دشتی در روبروی من قرار داشت به رنگ طلا ، آنجا گندمزار بود ،همان جا بوی نان را حس کردم ، اطراف ان دشت درختان بید قرار گرفته بود که نشان دهنده جوی اب در کنار ان بود ، با ارامش خودم را به روستا رساندم ، مردان زحمت کش روستا شال سفیدی بر کمر بسته بودن وگروه ،گروه و شادی وکنان به طرف گندم زار های خود می رفتند . بسیار خوشحال کننده برایم بود که این روستا نان دارند و شکر خدا را به جا اوردم .
↧