بعد از مدتی بی بی خانم اجازه داد تا خروس از حیاط بره بیرون . اما اقا خروسه قصه ما از آزار و اذت خروسهای محله دست بر نداشت وهر روز با خروس های محله جنگ و ستیز می کرد . یک روز صبح بی بی خانم طبق برنامه هر روزه اش به خروس عزیزش دانه داد و خروس هم تا اخرین دانه را از روی زمین با ان نوک حنایی اش برداشت و خورد ، و بالی تکان داد و یک قوقولی بلند سر داد و از بی بی تشکر کرد، و پرید روی دیوار و رفت . شب شد بی بی به انتطار امدن خروس عزیزش نشست اما خروس نیامد ، بی بی
↧