کنار پنجره اتاق مادر بزرگ نشسته بودم و دستم زیر چانه ام بود و به امد و رفت ادمها نگاه میکردم ، هر کدام از آنها سطلی از جنس حلبی با دسته سیمی در دست داشتند که مملو از البالو بود . سطل هایشان را زمین گذاشتند و شروع به صحبت کردند ، من فقط البالو ها را از بالای پنجره می دیدم ، اما ان ادمها رفتند و باغهای البالو به غیر روستایی فروخته شد و جای درختان البالو خانه هایی باشیر وانی های رنگی ساخته شده است ، .
↧