امروز وقتی داشتم لباس ها را می ریختم توی ماشین لباشویی یادم به خونه آجر بهمنی قرمز مون افتاد ، اول از در حیاط خونه بگم ، در گاراژی نداشتیم یک پله ،خونه از کوچه بالا تر بود به خاطر اینکه سیل وارد خونه نشه ، پدر وقتی میخواست بیاید داخل خونه اصلا با زنگ دوچرخه اش خبر نمی کرد من آمدم بیایید در حیاط را باز کنید ، خیلی آروم کلید را می انداخت داخل قفل در و درحیاط را باز می کرد و دوچرخه را بغل می کرد و به دیوار حیاط تکه می داد .
↧