مادرم می گفت : مادر جان لباس باید هوا بخوره . با سبد پر از لباس رفتم پشت بام. ، آسمان آبی بود اولین تکه لباس را روی بند قرار دادم ، دیدم باد می اید و اصلا نمی تونم دستم را از روی لباس بردارم یک دست به بند لباس و بادست دیگری کیسه گیره را برداشتم ومحکم زدم به لباس ، تا آخرین تکیه لباس بر روی بند قرار گرفت ، صاف مرتب و منظم به اولین تکه لباسی که پهن کرده بودم که ملافه آبی به رنگ اسمون بود دست زدم دیدم خشک شده ، کلی خندیم و گفتم هما مگر سرمای چار چاره که لباس
↧