برای خرید نان از خانه خارج شدم ، کنار کوچه هیچ ماشینی پارک نبود تعحب کردم چرا! وارد خیابان شدم خلوت هیچ تردی نبود به یاد "رمان کوری"افتادم ، گفتم چرا خلوت نکند اتفاقی برای مردم َشهرم افتاده !!، بقالی حیدر هم بسته بود ،!!!! از کنار خیابان عبور می کردم ، صدای موتوری که بر خلاف عادت همیشگی موتور سوران، خیلی بی صدا و اهسته حرکت می کرد ، بگوشم رسید ، آرام به پیاده رو رفتم که راه بیشتری برای موتور سوار باشد ، دیدم پسرکی با دستان کوچکش پشت پدر را حلقه کرده و
↧