حالا که شیراز هستیم از آنجا بنویسبم تا دیر نشده . بچه ها هر روز بزرگ و بزرگتر می شدند ، آنها تصمیم گرفتند در اتاق به من دوچرخه سواری یاد بدهند از آنها اسرار و از من انکار خلاصه آنها برنده شدند و فرش پذیرایی را جمع کردیم و دوچرخه وارد پذیرایی شد ( مهمان کجا بود در غربت ) و من سوار دوچرخه شدم هر سه می خندیم ، روز هایی که بچه ها مدرسه نداشتند در اتاق تمرین دوچرخه سواری داشتیم ، خانه بزرگ بود و طبقه پایین کسی زندگی نمی کرد ، بچه ها خوشحال که مادرشان دوچرخه
↧