به خانه پدر رفتم ( خانه ای با آجر بهمنی قرمز ) ، از مادر پرسیدم پدر کجاست ؟ او گفت: بابا رفته طبقه سوم ، دوان ،دوان ، به دیدارش رفتم ، پدر توی آفتاب لب پله اتاق کوچکیه نشسته بود و قران می خواند ، کنارش نشستم ، او قران را داد دست من و کفت : حالا تو بخوان من گوش کنم ، شروع کردم در کنار پدر به قران خواندن او به من اول یک آفرین گفت، و بعد گفت: دخترم تو اگر سوره بقره را تا آخر بدون غلط بخوانی تمام قران را روان خواهی خواند ، بیشتر تمرین کن ، یکی از روزهای خدا
↧